وقتی آن دختر مانتویی میخرد که استین هایش حریر است...
من عاشق پوشیدن ساق دست هایم هستم!
...
وقتی آن دختر موهایش را به هزار رنگ در می آورد و از زیر شالش پریشان می کند...
من روسری ام را لبنانی می بندم!
...
وقتی آن دختر برای جلوه برجستگی های بدنش، جلوی مانتو اش را باز می گذارد...
من مانتویی میپوشم که وقارم را حفظ کند!
...
وقتی آن دختر ساق پایش را با ساپورت بیرون می اندازد...
من برای نجابتی که باید در وجودم باشد لباس مناسب می پوشم!
...
وقتی آن دختر با آرایشی غلیظ و لب های پروتز کرده بیرون می آید...
من صورتی معصوم ، ساده و مهربانی دارم!
...
وقتی آن دختر پاتوقش پارتی ها و مهمانی های مختلط است...
من به گلزار شهدای گمنام میروم و آرامش میگیرم!
...
وقتی آن دختر برای به روز بودن هر لباسی رو می پوشد...
من چادری مشکی و با وقار بر سر دارم!
...
وقتی آن دختر خود را داف خطاب می کند...
من میخواهم خانوم باشم !
وقتی آن دختر از چشم خدا افتاد، من عزیز خدا خواهم بود و عشق او را به دل میگیرم.
وقتی آن دختر در شب اول قبرش، گرفتار اعمال خود است من مهمان نیکوکاریهای خود خواهم بود.