وقتی آن دختر مانتویی میخرد که استین هایش حریر است...
من عاشق پوشیدن ساق دست هایم هستم!
...
وقتی آن دختر موهایش را به هزار رنگ در می آورد و از زیر شالش پریشان می کند...
من روسری ام را لبنانی می بندم!
...
وقتی آن دختر برای جلوه برجستگی های بدنش، جلوی مانتو اش را باز می گذارد...
من مانتویی میپوشم که وقارم را حفظ کند!
...
وقتی آن دختر ساق پایش را با ساپورت بیرون می اندازد...
من برای نجابتی که باید در وجودم باشد لباس مناسب می پوشم!
...
وقتی آن دختر با آرایشی غلیظ و لب های پروتز کرده بیرون می آید...
من صورتی معصوم ، ساده و مهربانی دارم!
...
وقتی آن دختر پاتوقش پارتی ها و مهمانی های مختلط است...
من به گلزار شهدای گمنام میروم و آرامش میگیرم!
...
وقتی آن دختر برای به روز بودن هر لباسی رو می پوشد...
من چادری مشکی و با وقار بر سر دارم!
...
وقتی آن دختر خود را داف خطاب می کند...
من میخواهم خانوم باشم !
در هیاهوی زندگی دریافتم ؛
چه بسیار دویدن ها که فقط پاهایم را از من گرفت در حالی که گویی ایستاده بودم ،
چه بسیار غصه ها که فقط باعث سپیدی موهایم شد در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود ،
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می شود و اگر نخواهد نمی شود ... به همین سادگی ...
کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم فقط او را می خواندم و بس ...
کاش فقط خدا را میخواندم و او را عبادت میکردم و در راه او قدم برمیداشتم و به یاد او بودم و بس
نیازمندم به تو ... به داشتن ات ..به توجه ات ... به خواستن ات ...به در آغوش کشیده شدنم
نیازمندم به تو ... به مهربانی ات ...به بی نیاز شدن در کنارت
نیازمندم به تو ... به بزرگی ات ... به پشت و پناهت ... به تکیه گاهی ات
نیازمندم به تو که همه نیازمندی هایم را خط بزنی ...
خدایای خوبم .. نیازمندم به تو ..نیازمندم به وصل شدن به تو و بی نیاز شدن از غیر تو .. همین